استريو مايك

آوریل 6, 2010

يا صداي تو . . . يا روم كلاً ميوت باشه.

تولدت مبارك.

کور و کچل

آوریل 2, 2010

(داخلي، روز، مقابل آينه)

زن: عزيزم كرم مو داري؟
مرد: عزيزم من مو دارم؟

چه حقیرند مردمی که نه جرات دوست داشتن دارند و نه اراده‌ی دوست نداشتن و نه لیاقت دوست داشته شدن و نه متانت دوست داشته نشدن و مدام شعر عاشقانه می‌خوانند.

يه اعتراف بكنم: دلم مي‌خواد ببرم اينو  -يا يه‌چيزي مثه اينو- بذارم تو زرافه بعد اونا بندازنم بيرون بعد از خنده ولو شم كفِ زندگيم.

تنها شده‌ام، و کسی نمی‌فهمد (یعنی درک نمی‌کند) و خجالت می‌کشم که بگویم؛ مثل آدمِ گنده‌ای که برایِ نبودنِ گربه‌یِ رویِ دیوارشان افسرده می‌شود و به هیچ‌کس نمی‌گوید چه‌اَش است. آخر عادت کرده بودم. مثل صبح روزِ بعداز امتحاناتِ پایان‌ترم که با دلهره بیدار می‌شدم؛ یادم رفته بود دیروز امتحانِ آخر بود.
آدم آخر به کابوس‌های‌اَش هم عادت می‌کند و فراموش می‌کند که دیگر نباید دل‌اَش شور بزند. یادش می‌رود دیگر دلیلی ندارد خوابِ بد ببیند. اصلاً دل‌اَش تنگ می‌شود و فکر می‌کند یک چیزی را یک جایی جا گذاشته یا پنجره‌ی اتاق را خوب نبسته یا کلیداَش روی در مانده است.
ولی آدم‌ها، توی اتوبوس می‌خندند، یا برای‌اَت دعا می‌کنند و نمی‌دانند یک‌نفر ممکن‌ است نگرانی‌اش را گم کرده باشد.

اردی‌بهشتِ بی‌تو

آوریل 25, 2009

روز نه، ماه نه، فصل نه، سال شد و کابوس هنوز در اتاق من است. بیرون که می‌روم می‌گذارم‌اَش توی کیف‌اَم، خیلی شیک. گاهی هم لایِ یقه‌اَم، مقنعه‌اَم می‌آید روی‌اَش و گردن‌اَم را می‌گیرم بالا، خیلی باکلاس. امروز که داشتم انسجام گفتمان را با مثال توضیح می‌دادم چندبار دست بردم توی لباس‌اَم ببینم هست و بود و نمی‌رود و دیگر، بالاغیرتاً، چیزی ندارم که قربانی کنم.
تو مانده بودی که همیشه می‌ماندی و اصلاً نبودن را بلد نبودی و اردیبهشت درست مثل تو عاشقانه بود؛ آدم خوابِ دوتایی‌اَش می‌آمد، هرقدر هم که پیر باشی. باز ما جوان بودیم و گربه‌یِ مست فقط خانه‌ی شما را برای بچه گذاشتن به رسمیت می‌شناخت. صدایِ همیشگی‌اَت می‌گفت «کاش آقام تو رو دیده بود»، آن‌وقت دل‌اَم برای خانه‌تان توی آبادان تنگ می‌شد و دوست داشتم تولداَت بشود و مثلاً تو داییِ من باشی یا یک فامیلِ دور، یا کسی که در کودکی مرا پدرانه بوسیده بود.
امروز تولد چهارصدسالگی توست و تو هنوز زنده‌ای. دوره زمانه عوض شده؛ چه بشود کسی بمیرد! یک کیک خریده‌ ام برای‌اَت، بدون شمع. روز تولد آدم مالِ خودش است ولی روز تولد تو مالِ من است؛ آخر یک جایی همان روزها تو داییِ من شده بودی یا کسی که مرا پدرانه بوسیده بود و من برای‌اَت یک شعر تکراری گفته بودم و نمی‌دانستم وقتی نیستی اردیبهشت شبیهِ کیست. 2/2/88

جستجو

فوریه 19, 2009

نمیدانم از مردهایی که توی اینترنت هم روی آدم غ.ی.ر.ت دارند فانی تر دیگر چیزی پیدا میشود، یعنی مطمئن نیستم هنوز، باید بگردم بیشتر..

ما که نخواستیم تنهاخوری کنیم.. خواست خدا بود.

پیشانی‌نوشت

فوریه 1, 2009

– الو.. کجایی؟ زنگی.. پیامی.. جوابی.. سراغی..
: دیگه با من تماس نگیر لطفاً. من متاهل شدم.

.. بوق ممتد
نه که یک‌هو به سرم زده باشد، در اصل محضِ خاطرِ تلنگرِ سفتی که کمی پیش خوردم تصمیم گرفتم اینطوری دُمِ یک‌چند آدم که بی‌ربط و ترتیب جای خودشان را توی زندگیِ نه‌چندان دهن‌سوزِ من می‌بینند، بچینم.

آقا محضِ نمونه یک‌نفر بگو باور کرد. نکرد!

برنده‌ی خوش‌شانس

ژانویه 31, 2009

US$3,500,000.00

US$3,500,000.00

همه‌اشو میخوام ویسکیِ کله‌اسبی بخورم با یکی‌پسرم. تا کور شود هرآن‌که نتواند هرچه.

این تصویر از کیست؟

ژانویه 30, 2009

گاهی آدمی یک عکس می‌بیند توی فیس‌بوک که خوشش می‌آید برود پایش بنویسد: «این کدامین یاورِ امام است؟» و سخت در کف فرو رود.

مردِ امروز

ژانویه 29, 2009

بیان یه برنامه‌ای تهیه کنن برای مردها، با حضور خودشون، با موضوعاتی مثه مثلن پرداختن به مشکلاتِ آقایان در خانه و جامعه و اینها.. من خودم مشتری ثابت‌ش می‌شم. جدی.

پ.ن: اسپانسرش حتی!

انگار

ژانویه 26, 2009

عشق حتمنِ حتمن مثِ دسته‌چپق باید بره جایی که نباید*



دیروز و امروز

ژانویه 25, 2009

تقریباً به هر بلاگی سر ‌زدم طرف داشته امتحان می‌دا‌ده؛ یک فازی می‌ده من دارم امتحان می‌گیرم
یکی از رو یه سری مشخصات فرضی رسیده این‌جا و تحت ماتحت‌ام هم رو شده براش؛ یک فازی می‌ده یادش می‌کنم
تو خواب و بیداری درِ گنجینه‌ی لغات رکیک‌ام رو به سوی شخص شخیصی باز کردم، یک فازی می‌ده از ظهر تا حالا دارم جاش شکر میل می‌کنم
هفت نفر شدند نه*، یک فازی می‌ده براشون می‌ذارم همون نه
دیشب خواب بدی دیدم، یک فازی می‌ده می‌بینم موضوع‌اش عیناً مثه هر چهل و اندی شبِ قبل‌اشه

*= 9

گل ابریشم من، گل که دل‌ش سنگ نمیشه..

پ.ن: خصوصی نیست!

گفت‌و‌گو

ژانویه 8, 2009

(یک‌‌روز سرد؛ داخل یک اتومبیل در حال توقف)
پسر: تو اصلاً اعتمادبه‌نفس نداری. این‌ که نمیشه..
دختر: خب خجالتی‌ام دیگه!
پسر: خجالتی مال یه دیقه‌اته!
دختر: چی‌کار کنم خب!
پسر (به آرامی) : عشق من! باید روحیه‌اتُ تقویت کنی..
دختر: چه‌جوری آخه!
پسر: اعتماد به‌نفس‌ات ببری بالا—این‌همه کتاب روانشناسی هست (به هیجان می‌آید) اصلاً کتاب چرا! مگه من مرده‌ام! خودم بت میگم چی‌کار کنی! پا می‌شی میری باشگاه.. کلاس‌های ورزشی.. کلی سرحال می‌شی برا خودت- اصن چه خرم من! برو رانندگی‌ یاد بگیر! انقد احساس قدرت بت میده! دختر تو باید قدر خودتو بدونی! خیلی چیزها در تو هست که دیگران بویی ازش نبردن.. می‌فهمی چی میگم؟
دختر: هوم.. آره-
پسر: خب آره! بله که آره! (مکث) الآن خوبی جیگرم؟ ناراحت که نشدی از حرفام، شدی؟
دختر: نه بابا. راس میگی دیگه..
پسر: عزیــــــــــــــــــــزم! بیا حالا خوش بگذرونیم دیگه نمیخوام بش فک کنی- خب؟ کجا بریم امشب؟ چی‌کار کنیم دوس داری؟
دختر: اومممممممم.. بریم امشب خونه‌ی‌ شما منو به مامانت معرفی کن
پسر: ! مث‌اینکه زیادی روت کار کردم!